دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

ابوسعید ابی الخیر عارف انساندوست. اسماعیل وفا یغمائی



یارب تو زمانه را دلیلی بفرست
نمرودانرا پشّه چو پیلی بفرست
فرعون صفتان همه زبر دست شدند
موسی و عصا و رود نیلی بفرست
بیست و دوم دیماه یاد آور درگذشت ابوسعید ابی الخیر عارف وحدت وجودی و شاعر نامدار ایرانی است. ابوسعید در 22 دیماه سال 440 قمری مصادف با 12 ژانویه 1049در شهر مهنه که در آن ایام در حیطه خراسان قرار داشت در گذشت.او در هفت دسامبر967 متولد شده بود و هنگام درگذشت هشتاد و دوسال داشت.

ابوسعید شاعری توانا، خالق رباعی بعنوان نوعی از شعر،عارفی وارسته و انسانی مهربان بود و به همین دلائل چنانکه نوشته اند با ملایان روزگار خود میانه خوشی نداشت و بارها مورد تکفیر آنان قرار گرفت.
 ابوسعید از زمره کسانی است که در زمینه عرفان در کنار حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار می‌رود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و تداوم حکمت خسروانی می‌خواند. 
حکمت خسروانی
حکمت خسروانی فلسفه و عرفان گمشده در تهاجم مسلمانان آغازین  به ایران است که به علمای آن حکمای خسروانی یا خسروانیون گفته می‌شود. نامداران اندیشه ایران باستان و میراث داران آنها در دوره اسلامی که پلی میان خود و فلسفه ایران باستان زدندبه این فلسفه شهرت داشتند. حکمت خسروانی بعدها در فلسفه اشراق به دست سهروردی در پیوند با فلسفه اسلامی معرفی و نمایان شد. از تاثیر گرفتگان حکمت خسروانی می‌توان به جاماسب، فرشوشتر، فلوطین، بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، منصور حلاج، شهاب‌الدین سهروردی ودر روزگار معاصر دینانی اشاره کرد که در سالهای بین پنجاه تا پنجاه وشش نگارنده نیز شانس این را داشتم تا ازمحضر این استاد بهره ببرم.استاد دینانی در کتاب«شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی» بخوبی به بررسی افکار سهروردی پرداخته است
شهاب‌الدین سهروردی، زنجیره را تا «سرچشمه»، فراکشیده و دو تن از پیروان زرتشت، یعنی جاماسب و فرشادشور (فرشوشتر) را زیر همین عنوان، قرار داده‌است.

با توجه به این‌که جاماسب و فرشوشتر از نخستین کسانی بودند که به زرتشت گرویده بودند، بازگو نکردن نام «زرتشت» از سوی سهروردی را، می‌توان به دلایل جو حاکم بر اجتماع آن روز دانست و یا این‌که با کشاندن زنجیرهٔ «خمیرهٔ خسروانی» به جاماسب و فرشوشتر و رابطهٔ آنان با زرتشت، شهاب‌الدین سهروردی نیازی به آوردن نام زرتشت به عنوان مظهر و سرچشمه دار حکمت خسروانی، نمی‌دانسته‌است. دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، به درستی با توجه به پیوندی که سهروردی میان حکمت خسروانی و تصوف برقرار کرده‌است، زرتشت را «صوفی باستانی ایران»، شناخته‌است.
اما باید پذیرفت که در میان میراث داران حکمای خسروانی به گفتهٔ سهروردی، حافظ نیز باید در جای شایستهٔ خود قرار داده شود. با وجودی که این «شیخ» را، «خان‌گاه» و زاویه‌ای نبوده، باید او را از حکمای خسروانی یا خسروانیون دانست. حافظ نیز عارفی بوده که حقایق را پس از ادراک از راه کشف و شهود، به زبان راز و در پوشش «نور و ظلمت»، بیان کرده‌است .
شیخ شهاب‌الدین سهروردی، نخستین کس بود که در دوران اسلامی، به سرچشمهٔ ایرانی عرفان اسلامی اشاره می‌کند. او، , اذعان دارد که از راه آن چهار پیشوا، یعنی بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، منصور حلاج و ابوالعباس قصاب آملی «خمیرهٔ خسروانی»، به وی منتقل شده‌است. اما اشاره روشنی از آن سه تن به سرچشمهٔ ایرانی عرفان، در دست نیست و هرگاه شیخ شهاب‌الدین، این‌چنین به روشنی اشاره نمی‌کرد، ره‌یابی به سرچشمه، شاید مشکل می‌نمود. گرچه در نهایت برای پژوهنده‌گان، قابل آشکاری بود. 
ﺳهروردی بر خلاف نظر ارسطو خاستگاه ﺣﮑﻤﺖ را ﮐﺎﻣﻼ اﯾﺮاﻧﯽ می‌داند و نه یونانی؛ که به نظر ارسطو دیگر اﻗﻮامی که از ﺣﮑﻤﺖ مورد نظر او ﺑﺮﺧﻮردار ﻧﺒﻮدﻧﺪ، «ﺑﺮﺑﺮ و وﺣﺸﯽ» محسوب شده‌اند. سهروردی اﯾﻦ ﺣﮑﻤﺖ را ﺣﮑﻤﺖ اﺷﺮاق، ﺧﺴﺮواﻧﯽ ﯾﺎ ﺣﮑﻤﺖ ﻋﺘﯿﻖ و ﯾﺎ ﺧﻤﯿﺮه ازﻟﯽ ﺧﻮاﻧﺪه، و ﺣﮑﻤﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی اﺻﯿﻞ را ﻣﺨﺼﻮص اﻗﻮام ﺷﺮقی در ﺷﺮق ﻣﺘﺎﻓﯿﺰﯾﮑﯽ و اﯾﺮان دانست که ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﺎن آن ﺑﺰرﮔﺎن و ﺧﺴﺮوان اﯾﺮاﻧﯽ ﺑﻮده اﻧﺪ. او کنفسیوس را نیز از خسروان چین می‌داند 

بنیان‌های اصلی حکمت خسروانی
حکمت خسروانی بنیان‌هایی دارد. 
اول این بنیان‌ها این است که:
 خداوند یگانه‌است که فزاینده‌است و ایستا نیست و رهرو راه خردمندی سروش خدایی را خواهد رسید. 
دوم :
خردورزی است. بنیان حکمت خسروانی راستی بی‌پایان است و نیکی با هستی همسان است. 
سوم:
 هنجار و داد و قوانین پیشرفت در هستی است، حکمت خسروانی ایستایی را نکوهش میکند و نوگرایی را می‌پسندد. 
چهارمین بنیان:
 نفی کردن نیرو است و حکیم با هستی کنش‌گر است. 
بنیان پنجم :
« فر» است و فر از کلیدی‌ترین معروفات حکمت خسروانی‌ست. یعنی آدمی می‌رسد به جایی که هستی او را یاری می‌کند تا در هستی بیفزاید و افزوده شود.و فر را چندین اصل است. اول آن‌که به ارث نیست، دو آن‌که همیشگی نیست و سومی این که فر از کل هستی جدا نیست. 
بنیان ششم حکمت خسروانی:
 وحدت آفرینش است. 
بنیان هفتم:
 گشوده راهی است، یعنی این که فزایندگی هستی را پایان نیست. 
بنیان هشتم:
 بهره‌جویی است از هستی.
  بنیان نهم:
 نو شدن است. 
بنیان دهم:
 نوروز است، به این معنا که که آدمی و هستی باید نو شوند. 
بنیان یازدهم: پوچی ناپایدار است و چون ناپایداری‌ش پدیدار شد، گمراهان و بداندیشان از زشتی کردار خود بازخواهند گشت. 
  بنیان دوازدهم و آخرین حکمت خسروانی، 
رهانندگی از ایستایی است 

بایزید و وحدت وجود در پیوند با حکمت خسروانی
 بایزید بسطامی عارفی وحدت وجودی بود و هستی را سراسر سرشار خدا میدانست  و میگفت هیچ وجودی غیر از خداوند نیست،وجود فقط به یکتا حقیقی متعلق است، به گفته غزالی:
 میوه معنوی صعود یک صوفی این است که «گواهی دهد که هیچ موجودیتی بجز خدا نیست و اینکه هر چیزی بجز چهره خدا نابود شونده‌است ، بهترین مثالی که صوفیه  در باره وحدت وجودمیزنند تا دقیق و گویا مقصودشان را برسانند، مثال موج و دریاست. می گویند: دریا دارای موج است و موج عین دریاست. مثال ما و تمام موجودات با خدا همان مثال موج و دریاست. یعنی تمام پدیده ها عین ذات خدا هستند و از او جدا نیستند بلکه طوری از اطوار و جلوه ای از جلوه های خدا می باشند.همین نگاه طبعا باعث اختلاف شدید بین عارفان و ملایان و لاجرم بین ملایان روزگار با ابوسعید میشود که اگر جهان سراسر خدا باشد در وجود خدا که تمام جهانست نمیشود دوزخی یافت و نه میتوان زن روسپی خیابانگرد را تهی از خدا دید و نه میشود دست دزدی را که نماینده خداست برید و نمیتواند کسی بعنوان ولی فقیه یا امثالهم بر بندگانی که خود نماینده خدایند و فر خدا را در خود دارند حکم براند و خود را تافته ای جدا بافته بداند و دیگران را به بردگان فکری خود تبدیل نماید.نفس اندیشه هائی چون ولایت فقیه و امثالهم مهر پراکندگی و از هم گسستگی جهانی را بر خود دارد که برخی نماینده خدایند و برخی اجسامی تهی از خدا که باید بفرمان باشند.
مکتب شگفت و قابل تامل وحدت وجود که از ابن عربی شروع شد ودر گذر از کسانی چون شبستری و عامر بصری ومولوی و قیصری و عطار و بسیاری دیگرخود را نشان داد و به نظر من سهراب سپهری نمونه روشن آن در شعر ایرانی در دوران معاصر است میگوید.
ذات خداوند که وجود صرف است با اشکار شدن و شکل پذیری و خروج از حالت مطلقیت ، به صورت مخلوقات  و حتی اجسام در آمده است، همه چیز از انسان و حیوان و درخت و اشیاء از خدا پرند و لبریز، ؛ در نتیجه هستی= خدا وموجودات  بغیر از خداوند نیستند و ظهور خداست که وجودهای مختلف را نمایان میکند و تفاوتی بین خالق و مخلوق نیست مگر به محدود و نامحدود بودن،  یعنی ذات خدا عین وجود و نا محدود است؛ در حالی که همین وجود در اشیاء به صورت مقید و محدود می باشد.
 مولانا در رابطه با همین وحدت است که این غزل تکاندهنده را میسراید وبر فاصله بین خدا و انسان خط بطلان میکشد:
آنها که طلبکار خدائید خدائید
بیرون زشما نیست شمایید شمایید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید
اندر طلب گم نشده بهر چرایید
اسمید و حروفید و کلامید و کتابید
چبرئیل امینید و رسولان شمایید
در خانه نشینید و مگردید به هر سوی
زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید
ذاتید و صفاتید و گهی عرش و گهی فرش
در عین بقایید و منزه ز فنایید
خواهید که بینید رخ اندر رخ معشوق
زنگار ز آیینه به صیقل بزدایید

نمونه دیگر شعر زیبای عبرت نائینی (درگذشت 1321 شمسی)در توضیح شاعرانه وحدت وجود است.
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست 
عالم همه آیات خدا هست و خدا نیست 
ما پرتو حقیم و نه اوییم و هم اوییم
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست
هر جا نگری جلوه گه شاهد غیبست
او را نتوان گفت : کجا هست و کجا نیست
در آینه بینید اگر صورت خود را
آن صورت آئینه ، شما هست و شما نیست
این نیستی هست نما را به حقیقت
در دیده ی ما و تو بقا هست و بقا نیست
هر حکم که او خواست ، براند به سر ما
ما را گر از آن حکم ، رضا هست و رضا نیست
از جانب ما شکوه و جور از قِبَل دوست
گر نیک ببینیم ، خطا هست و خطا نیست
کو جرئت گفتن که خطا و کرم او
بر دشمن و بر دوست ، چرا هست و چرا نیست ؟
بی مهری و لطف از طرف یار به ( عبرت ) 
از چیست ندانم که چرا هست و چرا نیست
نگارنده نیز که از دیر باز با این نگاه  بطور عاطفی و احساسی و گاه که شعور یاریی میکرد عقلی الفتی دیرین داشته ام در شعرهای بسیار و منجمله این غزل مدیون روشنائی فلسفه وحدت وجود و امثال بزرگانی چون بایزید  هستم.
مى خروشم من و در خويش فرو مى ريزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
ازلى نيست ! كه در من ازل آمد به طلوع
ابدى نيست! كه من نقش ابد مى ريزم
هست در هستى من زنده و محصور جهان
بى حصارم كه من از هستى خود لبريزم
نيست جائى كه زمن نيست سراسر لبريز
زعدم قصه مگو چونكه عدم هم نيزم!
مطلقم! مطلق مطلق! ولى اندر دل تو
من همان زمزمه ى كوچك و بس نا چيزم
كه به غفلتكده ى عمر چو شبنم گاهى
گوشوارى شده بر گوش تو مى آو يزم
گر نبود آنكه به دلهاى شما، كان دل من
معرفت را به هراسى ابدى آميزم
مى سرودم كه زمان جوهره اى جاويدست
كه در آن گاه بهاران و گهى پائيزم
كيميائى است، در آن، چرخ زنان، رقص كنان
اين منم انكه مقامات وجود انگيزم
شيخنا! دايره ى مذهب ما را بنگر
تا بدانى كه چرا از تو بود پرهيزم ــ
تا بدانى كه چرا مسجد ما ميكده هاست
كه در آنجا زخدايت به خدا بگريزم
عنكبوتى است خداى تو به سقف آويزان
حاش لله! كه به او از سر جهل آويزم
آنسوىوادى ايمان ملكوتى است زكفر
كه در آن حلقه ى زلف صنمى خونريزم
مى كشد خوش خوشكم تا به خدائى كه به او
مى كنم تكيه ومى افتم و بر مى خيزم
به خدائى كه به صبح ازل آدم را داد
رخصت عشق ،(وفا) تا گه رستاخيزم
مى كنم توبه و تا نرگس مستش ساقى ست
بر در ميكده صد بار دگر مى ليزم

 طبعا با چنین اعتقادی و با مسامحه، میتوان گفت در اومانیسمی که از درون این تفکر میجوشد میتوان سیمای عارفانی چون ابوسعید و عطار مولانا را دید و متاسف بود که در روزگار ما در این زمینه ما از آنها عقب تریم. و همین جاست که میتوان دانست چرا مولانا در قونیه فواحش را پاکان زمان مینامید و در برابرشان تعظیم میکرد و چرا یکشنبه ها به کلیسا  میرفت و به تکریم کشیشان میپرداخت و چرا قاتلان و دزدان را از زیر دار وساطت میکرد وبیرون میکشید و نجات میداد.
ابوسعید فقیهی نام آور که روی ازفقیه بودن برتافت


ابوسعید که براستی شاید بتوان او را قله بلند آغازین عرفان ایرانی نامید،نخستین آموزشها را از پدرش که عطار و عارفی مرفه و ثروتمند بود و به بابوالخیر شهرت داشت دریافت. او از کودکی به مجالس عارفان عصر خود رفت و آمد داشت و در بسیاری اوقات ابوسعید درا نیز باخود میبرد.

ابوسعید در نوجوانی و جوانی  قران وفقه و علوم مختلف روزگار را نزد استادان نامدار در مهنه و مرو آموخت ودر حوالی بیست و دوسالگی دانشمندی نامدار و سرشناس بود که  پایش از طریق  لقمان سرخسی از چهره های شگفت وادی عرفان به مجلس ابوعلی سرخسی از عارفان زمان گشوده شد ونزد ابوعلی چنان تغییر حالی در او حاصل شد که تمام نوشته ها و کتابهایش را در گودالی دفن کرد و بر روی آن درخت انگوری کاشت و راه دیگری در پیش گرفت و با آنکه یکی از برجسته ترین دانشمندان و فقیهان عصر خود بود راه عرفان او را به چهره ای ماندگار در عرفان ایرانی تبدیل کرد در باره شیخ مدارک و اسناد اندک نیست و زندگی او در روشنی قرار دارد اما مهمترین مساله ای که در زندگی و سلوک این عارف نامدار توجه را جلب میکند آموختن دانش شریعت تا منتهای ممکن و سرانجام روی برگرداندن او و پای نهادن به طریقت وبنظر من ترویج عملی نوعی سکولاریزم در گفتار و شیوه عملی زندگی خود است و اگر روزگاری به جستجوی ریشه ها و نمودهای سکولاریزم در فرهنگ ایرانی روی آوریم، در دوران اسلامی ما را از ورود به قلمرو عرفان و لاجرم میعاد با ابوسعید و امثال او گریزی نیست 

نمونه ها

در باره شیخ نوشته اند:

درویشی سوال کرد که:
 یا شیخ :"بندگی چیست؟" 
گفت:
"خدایت آزاد آفرید .آزاد باش" 
گفت :
"سوال در بندگی است.
" پاسخ داد:" 
که تا آزاد نگردی از دو جهان بنده نشوی؟ 
***

درویشی گفت :
"او را کجا جویم؟" 
گفت :
"کجاش جستی که نیافتی؟ اگر قدمی صدق در راه طلب نهی در هر چه نگری او را یابی 
***. 

شخصی از شیخ سوال کرد که:
 ای شیخ:"خداوند این خلایق رابه چه آفرید؟حاجتمند آفرینش ایشان بود؟
شیخ گفت :
نه اما از سه جهت:اول آنکه قدرتش بسیار بود نظارگری می بایست.دوم آنکه نعمتش بسیار بود خورنده می بایست. سوم آنکه رحمتش بسیار بود گناهکارش می بایست."

***

خواهی که تو را دولت ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد

از مرگ میندیش و غم رزق مخور            
کین هر دو به وقت خویش به ناچار رسد

 ***

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفتک
 برو.

مرد بینوا گفت: 
مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.

شیخ گفت:
 حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

 ***

شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب می‌رود».

گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب می‌رود».

گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد!»

گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».

گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود».

شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.
***

باز آ باز آ هـر آنچه هستی باز آ                    
گـر کـافر و گبر و بـت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست                    
صــد بار اگر تـوبـه شکستـی باز آ

آرامگاه ابوسعید ابوالخیر در ۵ کیلومتری شمال شهرک مهنه، زادگاه وی، ناحیه‌ای بین سرخس و ابیورد، که اکنون در خاک ترکمنستان در ۱۳۰ کیلومتری جنوب شرقی عشق آباد، مقابل چهچهه در خاک ایران است .
اسماعیل وفا یغمائی
12 ژانویه 2014 میلادی


۱ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
بعد از مدتها ک یک مقاله درست و حسابی از شما خواندم دستت درد نکنهِ یکبار هم برایت نوشتم مثل زرن کوب و مشکوب و دیگران در باره گذشته تاریخی تحقیق کنید بهتر است, واقعا حیف نیست هم سوادش راداری و هم دست به قلمت خوبه. موفق باشی